سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...


من شاکی ام ، بله شکایت دارم .حتما نمی پرسی از چه کسی؟ چون اصلا برایت مهم نیست . اما اگر کنجکاو باشی حتی اگر برایت اهمیت هم نداشته باشد - می پرسی از چه کسی و چرا شکایت دارم. ولی من از خود تو شکایت دارم . تعجب نکن ، از خود خودت. از تویی که چند وقت است به آینه زل نزده ای، و به چشم های خودت خیره نشده ای. از تویی که مدتی است به خودت فکر نکرده ای . به کارهایت، انگیزه هایت و به نیت هایت . تویی که بار سنگینی را به دوش می کشی و خودت این را انتخاب کرده ای. خودت خواسته ای که تو را مبلغ بدانند و مطمئن بودی که شانه هایت تاب این کوله بار را خواهد داشت . حالا چه اتفاقی افتاده که دیگر از آن پشتکار و تلاش و توکل و توسل خبری نیست؟
حال چرا لنگ می زنی ؟ قرار بود تو راه بروی و دست افتاده ها را بگیری، اما خودت وسط راه مانده ای. انگار قول و قرارهایت را فراموش کرده ای . تو آدمی نبودی که زیر قولت بزنی . قرار بود جواب سوال هایی را که نمی دانی ،‏ندهی . به خودت قول داده بودی که بدون مطالعه حرف نزنی . می گفتی مسئله ‍‍، مسئله است باید درست بیان شود ، سوال کننده چه خوشش بیاید چه نیاید احکام باید درست و دقیق بیان شود . حالا چه شده است که تو هم به خیل تولید کنندگان احکام پیوسته ای و سنگ خواهش های دیگران را به سینه می زنی . قول داده بودی یک مطلب را درست بیان کنی ، از موضوع منحرف نشوی و بحث را کامل و جامع و دقیق به پایان برسانی . قرار گذاشته بودی محرم که شد غسل زیارت کنی ، زیارت عاشورا بخوانی ، به امام حسین (ع) متوسل شوی . دامن زینب(س) را بگیری و وارد مجلس شوی . قول داده بودی به این فکر کنی که مردم از حسین(ع) و یارانش فقط تعدادشان را می دانند و روز شهادتشان را . قرار بود تو مسئول باشی ؛ تویی که بار تبلیغ در این دهه را به دوش کشیدی . می خواستی روشنگر باشی ؛ روشنگر راه امام حسین (ع) و یارانش . می گفتی راه زینب (س) و هدفش را برای زنان امروز بیان می کنی و به آنان می فهمانی که در اوج سختی و مشکلات، در انبوه غم و اندوه ( ما رایت الا جمیلا) چه معنایی می تواند داشته باشد و یک زن چقدر می تواند متعالی باشد که در چنان شرایطی این چنین جمله ای به زبان بیاورد که جز زیبایی چیزی نمی بیند .
حالا از کلاس گذاشتن و تعیین نرخ قبل از مجلس چیزی نمی گویم که قصه هزار و یک شب است و بس ! قرار بود برای خدا بروی و به خدا توکل کنی ، هیچ توجهی هم به مبالغ کم دریافتی نداشته باشی . و یا مبلغ کم را به نشانه اعتراض به صاحبش بر نگردانی . تعداد مخاطبین را نشماری و مجالس کم و بی بضاعت را رد نکنی . تو قول داده بودی . با خودت قرار گذاشته بودی . حالا چه شده است نمی دانم ، اما مطمئنم که تو آدمی نبودی که این کارها را بکنی . حتما قول و قرارهایت یادت رفته است . اما هنوز هم دیر نشده . بلند شو وضو بگیر ، زیارت عاشورا بخوان و راه بیفت . هنوز هم زمین خورده های زیادی هستند که به دستان تو نیازمندند.

 


نوشته شده در شنبه 85/11/21ساعت 12:50 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


مردی که مشکی پر از آب را به لیوانی دو ریال می فروخت به خاطر پول، آب

 به پسرک تشنه نداد و شب هنگام تا به سحر به خاطر مظلومیت حسین(ع) و

 تشنگی اهل بیتش بر سر و صورت می زد .

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/10/21ساعت 9:52 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

سلوک و رفتار سیاسی علمای شیعه با شاهان و سلاطین براساس انگیزه‌های دینی بوده است، نه به خاطر مسائل مادی و دنیایی، اهداف علما، از جمله میرزای قمی از ارتباط با سلاطین به جهت حفظ یک حاکم شیعی، عدم جایگزینی ظالمی دیگر، جلوگیری از هرج و مرج و نفوذ فرقه‌ها و افکار انحرافی در سلاطین و در نتیجه جلوگیری از تضعیف مکتب اهل‌بیت علیهم‌السلام بوده است. علمای شیعه علیرغم ارتباط با حکام و سلاطین، استقلال خود را نیز حفظ کرده و ارتباط با آنها منجر به صدور فتوا یا حکمی که مبتنی بر میل و خواسته شاهان باشد، از سوی فقها و علما نشد.
آنچه در پی می‌آید بررسی نمونه‌ای از رفتار سیاسی علمای شیعه با سلاطین و حکّام است.
مقدمه
از مرحوم میرزای قمی - رضوان الله تعالی علیه - دو نامه در دست است که هر دو پیشتر چاپ شده بود.1 یکی به آقا محمدخان قاجار و دیگری به فتحعلی شاه قاجار. بعد از این که نامه اول میرزای قمی تجدید چاپ شد،2 از اینجانب خواستند که با توجه به این دو نامه، مقاله‌ای درباره رفتار سیاسی روحانیت شیعه3 در طول حدود هزار سال که یکی از نمونه‌های گویای آن، سلوک سیاسی میرزای قمی است، بنویسم. در آغاز و پیش از پرداختن به رفتار سیاسی میرزای قمی، لازم است مطالبی را که زیربنای رفتار روحانیت شیعه با حکام معاصر خود را تشکیل می‌دهد و یا در استنباط سلوک سیاسی آنها نقش مؤثری را دارا می‌باشد، یادآور شوم.

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 85/10/20ساعت 12:47 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

اگر فقط یک استکان چای کمتر کوفت می کردم ، دیگر نیاز نبود آنقدر فشار را تحمل کنم. دستهایم را روی پاهایم فشار می دادم و میخ و صاف ایستاده بودم تا یک وقت ؟؟؟؟ اینجانب نریزد و آبرویم پیش آن همه مسافر نرود .
دیگر نزدیک بود حادثه ی فیجع مذکور رخ دهد که بالاخره اتوبوس در یک ایست بازرسی ایستاد. با احتیاط کامل پایین رفتم و دوستم نیز برای دلداری بنده پایین آمد و سریعا به ماموری که دم در پاسگاه ایستاده بود گفت: « رفیقم شدیدا ...... دارد ، می شود »
من فقط با اشاره منظورم را می رساندم و اصلا نمی توانستم صحبت کنم ، چون اگر فقط یک کلمه حرف می زدم ، ممکن بود تمرکزم به هم بخورد و گلاب به رویتان منطقه ی انتظامی ‍، افتضاحی شود. مامور گفت : « امکان ندارد ، اینجا یک منطقه ی کاملا نظامی است » . من که امیدوارانه دستانم را آماده کرده بودم تا دکمه ی شلوارم را باز کنم، با شنیدن این حرف کاملا امید خودم را از دست دادم و تقریبا تا مرز مردن رفتم . با تمام این احوال با حرکات چشم و ابرو و لب و بینی ، حتی گوش ، عاجزانه به مامور التماس می کردم .
دوستم گفت : «آخه پس چه کار کنیم » . جواب داد ؛ « بره پشت پاسگاه ، کارش رو انجام بده » بنده که انگار منتظر همین یک پاسخ بودم ، دوست و مامور و پاسگاه و .... را فراموش کردم و تا در توان داشتم دویدم . اگر سرم فقط 3 یا 4 پت مو داشت واقعا فکر می کردم آن 4 پت موی یالهای من است .
بعد از تمام شدن کار ، وقتی سوار اتوبوس شدم به این فکر می کردم من چقدر ضعیفم که حتی برای دستشویی رفتن نیاز به غیر دارم و حواسم را جمع کرم که بعد از این هیچ وقت مغرور نشوم .


خاطره سفر به مشهد
10/ 9/85


نوشته شده در سه شنبه 85/10/19ساعت 1:24 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

امید در حال گذر از خیابان بود که یک سکه 100 ریالی پیدا کرد از آن پس نگاهش به روی زمین و در آرزوی یافتن پولهای بیشتری بود . امید تا لحظه مرگ دقیقا 5730 ریال پیدا کرد اما دیگر هیچگاه آسمان و مناظر زیبای طبیعت را به چشم ندید.

یک دوست


نوشته شده در شنبه 85/10/16ساعت 9:59 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

ساقیا از سر بنه این خواب را
آب ده این سینه پر تاب را
جام می را آب آتش بار کن
از صراحی دیده ای خونبار کن
مطربا یکدم به کف نه بربطی
زورق تن را بیفکن در شطی
خیز و بگریز از جهان عقل و هوش
برنوای ابلهی انداز گوش
خیزو بگریز از جهان پر غرور
تا نیارد بر تو عقل و هوش زور
ابلهی بی آفت و عقل آفت است
عقل بند پا و دام کلفت است
عقل بنشست آنگهی که عشق خاست
عقل را با عشق الفت از کجاست

این شعرهای زیبا قسمتی از مثنوی ملاصدرا سات اون چند بیت اولی رو توی سریال روشن تر از خاموشی یکی از خواننده ها می خوند .
بقیه ابیات هم هر چند باور کردنش مشکله ولی از ملاصداری فیلسوف عقل گرا است . ملاصدرا وقتی تبعید به کهک شد . گوشه گیری و انزوا کرد و حتی کتاب نمی نوشت درس نمی داد البته اوایلش . و فقط به ریاضات و عبادات مشغول بودن اینکه درهای غیبی بر روحش باز شد و آنچه را که با علم ثابت کرده بود به قلب درک کرد . ملاصدرا توی مقدمه ی تفسیر سوره ی واقعه می گه : بیش از این بسیار به بحث و تکرار مطالب و مطالعه ی کتابهای حکیمان و صاحب نظران سرگرم بوده ام تا بدان جا که می پنداشتم چیزی شده ام ! اما پس از آنکه دیده گشودم و به خویشتن نگریستم ، دانستم جز اندکی فلسفه اولی و مباحث تنزیه ی واجب الوجود از صفات ممکنات و کمی در موضوع معاد و نفوس آدمیان چیزی نمی دانم از علوم راستین و حقایق آشکاری که تنها به نیروی ذوق و وجدان شناخته می شود بی بهره ام.
و بعد از مدتی که توی این وضعیت در کهک زندگی کرد :

رازهای الهی به لطف الهی ریافتم رازهائی که از آنها بی خبر مانده بودم و در موردی که پیش ازآن بر من آشکار نگردیده بود . هر چه را که با کمک برهان می دانستم ، با شهود وعیان روشن تر مشاهده کردم . از اسرار الهی و حقایق ربانی و (مقدمه اسفار ) بعد از اینکه حسابی روح و جانش پر از نور هدایت و حقایق ماوراء طبیعی شد به فکر افتاد

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 85/10/5ساعت 10:41 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

مناره های لطفت را از دو دیدم و قلبم را برداشتم و جایش گنبد طلائیت را گذاشتم ، دیگر به جای تپیدن ، رضا رضا می گفت .
کف کفشهایم ، سنگهای صحن حرمت را می بوسید و من در خیالم روی تو را .
کفشهایم را در درگاه فضلت کندم و نور مهربانیت را در آغوش گرفتم .
آقا ! سیاه بودم و تو طوری با من برخورد می کردی که انگار چشمان پاکیزه ات ، مرا سپید می بیند . با وجود آلودگیم ، در هوای پاک حرمت راهم دادی.
ای رضا ( سلام خدا بر تو ) ! وجود تاریکم را در روشنای سرت جا دادی ، چه زود راضی شدنی از من ای رضا ! من به تو پشت کردم و تو دستم گرفتی و به خانه ات بردی . من توشه ای از گناه برایت آوردم و تو یک سبد پر از مرواید اشکم دادی .

8/85 احمدی


نوشته شده در دوشنبه 85/10/4ساعت 12:47 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

تقدیم به شهید چمران

نامت را به صف مشایعان «شمع شهید » در هجوم بیداد روزها و دلتنگی های سالیان ستم شناختم ؛ تو را مصطفی نام نهادند تا نماد بزرگی ات را بر واماندگان در تصویر خویش، عیان سازند و بر بلندای قامت خلقتی از شولای سرخ عشق پوشاندند تا غزلخوان سرود رهایی باشی .
آینه ها به تو سلام می دهند . ببخش مرا که نمی دانم چگونه با تو سخن بگویم ؛ تویی که دلت به وسعت دریاست ! و چشمانت نورانی تر از ستاره! چگونه بخوانمت ای دستها سبز خدا ؟!
تو ای سالار عشق ! تشویش هزار «آیا» و بی وسواس هزار « اما» ؛ با ظلم و ستم مردانه ستیز کردی و ظالم را مغلوب ساختی و میزان حق و باطل شدی و دروغگویان و مصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کردی و خداوند تو را اشک ساخت که همچون باران بر نمکزار انسان بباری و فریاد کرد که همچون رعد در میان طوفان حوادث بغری!
سالها گذشته ، اما باز هم خاطره هایت زنده است و رویاهایت از تمامی جاده ها عبور می کند ... و تو ای کرامت بی مرز ! به زمین تشنه خوزستان باریدی و آنجا را از گلهای سرخ شهادت آبستن کردی . خاک خوزستان اگر خندید و گندم داد ، از تو بود ؛ ای بزرگ باران ساز ! نه نیزه باد دشتهای خوزستان و نه تازیانه های رگبار چله های کردستان ، نتوانستند کینه مقدست را از تو بگیرند و از شوق رفتنت باز دارند .
اما هر روز آفتابی ، دلتنگی غروب را نیز با خود خواهد آورد و در چشم به هم زدنی ، شعر ماندن به پایان می رسد . آن روز عقربه زمان بر بستر سیاهی آرمیده و خورشید در چنبر سکوت فرو خفت . تو در هودجی از عشق تا خدا رفتی ، بر خود احرامی از خطر بستی و چون آدرخش در سینه شب درخشیدی ... و تو بودی و سحر و صخره و صحرا و ... ، گلبانگ تشنه مسلسلها ، سنگستانهای سوزان و کوهستانهای بی جان ، که در زیر باران گامهایت ،‏خرمن خرمن نرگس رویانده بودند .
روزی که به خون خویش غلتیدی ، چفیه مردان فلسطینی سرخ سرخ شد و خونت تا کربلا پیچید و مسجد الاقصی پژواک آخرین مناجات تو را با طنین کبوتران حرم ، تا بی هایت آبی ، تا بی نهایت خدا ، پرواز داد . آن زمان که در صور و صیدا و تل زعتر و شتیلا و ... خوزستان و کردستان ، رشته های ستم بر سینه خونین چکاوک ها مستانه رقصیدند ... ، تو از شوق وصل جانان ، گریبان چاک زدی و در غبار ارغوانی خاکستر خمپاره ها، در پرنیانی لاله گون ، نافله سبز پرواز را به نجوا نشستی !
کبوترهای سپید بال را در دهلاویه می یابم که نام تو بر جبین آنان می درخشد . تو از تبار جاودانه هایی ، در لحظه های شکفتن و در لحظه هایی که شکوفه های رنگین کلامت را همزبان بهترین دقایق زندگیمان می کنیم .
ای بر نشانه ترین ! ای فاخته تنها ! ... ای ققنوس آذرین بال ! .... در آخرین پروازت ، نقشی از عشق زدی ، پس شایسته است که افلاکیان بر گلدسته های رفیع عرش ، در ثنای تو فریاد برآوردند : « فتبارک الله احسن الخالقین » چرا که تصویر تو هبوط آفتاب بود !


نوشته شده در دوشنبه 85/10/4ساعت 12:9 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

چند روزی می شد لوله های حیاط نشتی داشت ،‏با خودم گفتم در این چند روز مرخصی تعمیرشان کنم. آستین هایم را بالازده بودم و افتاده بودم به جان لوله ها . همانطور که لوله ها را تعمیر(!) می کردم تلفن ( نمونه کامل خروس بی محل ) زنگ خورد . هر دو دستم تا آرنج سیاه شده بود و قادر به بلند کردن گوشی نبودم .
بالاخره هر طور بود گوشی را برداشتم و گفتم : (الو) طرف هم گفت : (الو) ( این قسمت مکالمه بسیار مهم بود) . تا صدای مرا شنید . مثل اینکه تازه یک سرنگ پر از ویتامین به او تزریق کرده باشند . با صدای بلند و قبراق گفت : سلام اصغر آقا! رفیق صمیمی! من هر چه گوشه های پنهان ذهنم را گشتم تا یک دوست صمیمی با این تن صدا پیدا کنم ، فایده ای نداشت گفتم : ببخشید به جا نمی یارم . بعد از اینکه حدود نیم ساعت وراجی کرد فهمیدم . بهروز تعمیر کار است . اصفهان که بودم ، طیاره ام را پیش بهروز تعمیر می کردم . گفتم: حالا به جا آوردم . فرمایشتان را بگویید . گفت: برای یه کاری اومدم تهران با خودم گفتم شما که تنها هستید این سه چهار روز رو بیام پیش شما تا ...
بعد از این جمله دیگر نفهمیدم سقف مثل فرفره دور سرم می چرخید و دهانم نیمه باز قفل شده بود . هنوز داشتم فکر می کردم چه بهانه ای سر هم کنم تا از دست این اجل معلق راحت شوم که گفت : مزاحم می شم و بعد ناجوانمردانه گوشی را گذاشت .
هنوز چند ساعت نگذشته بود که در خانه را زدند بهروز بود ، از قبل چاق تر شده بود . انگار دو سه راس هندوانه اعلای ده کیلویی زیر پیراهنش قایم کرده بود. گردنش عین تنه درخت هزار و پانصد ساله شده بود . ( البته برای جذب توریست بسیار مفید بود ) خلاصه دوره بازنشستگی خود به مزاجش ساخته بود . با آن هیکل گنده و بدقواره اش یک لحظه شک کردم بتواند از در ، داخل حیاط شود ( اما متاسفانه وارد شد ) صورتش مثل تافتون سر محل بزرگ شده بود و لپ هاش باد کرده بود ، برای روبوسی جدا نمی دانستم کجای این صورت پهناور را ماچ کنم .
ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 85/10/2ساعت 9:12 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

«اگر» را بردند پیش متخصصین و گفتند بکارید تا ببینیم چغندر از آن سبز می شود یا نه ، متخصصین همه شان جمع شدند و تمام فکر خودشان را روی هم ریختند و آن را کاشتند . اما هویچ هم در نیامد «فضلا من الچغندر (این هم به عشق طلبه ها گل ) » این بار موسسه ای از اروپا آمد و حسابی سلول های «اگر» را شلم شوروا داد و آن را کاشت و اطمینان داد تا یک ماه دیگر شاهد روییدن چغندر خواهید بود . چندین ماه گذشت اما چغندر در نیامد اروپایی ها بعد از بررسی های متعدد فهمیدند «اگر» را ( دقیقا مثل ؟؟؟ خودشان ) چپکی کاشته اند . برای همین ایندفعه «اگر » را راستکی کاشتند و یک ماه صبر کردند . چغندر بیرون آمد .
اروپایی ها این حادثه را در بوق چباندند از این بوق های گاوی و خبرنگاران هم ، بیچاره ها از همه جا بی خبر تا در توان داشتند ، فیلم و عکس گرفتند . خلاصه کار به جایی رسید که سوسک های داخل دستشویی هم از این ماجرا با خبر شدند .
بعد از مدتی که آب ها از آسیاب افتاد و سر متخصصین مذکور خلوت شد کمی کله شان را به کار انداختند و با خودشان گفتند « حالا ما از « اگر» چغندر درآوردیم چه فایده ای برایمان داشت » آنها که می خواستند از این ماجرا هر طور شده فایده ای بیرون بکشند گفتند:
«چون از «اگر» چغندر در می آید پس اگر ایران انرژی هسته ای داشته باشد ممکن است آن «اگر» را بکارد و از آن بمب چغندری بدست بیاورد و آنوقت مصالح بین الملل کاملا چغندری خواهد شد »


نوشته شده در چهارشنبه 85/9/29ساعت 2:1 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5      >

Design By : Pichak