سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

 

با عرض سلام به دوستان عزیز، یوسف نبی هم پس از 45 هفته به پایان رسید، در این 45 قسمت خیلی از منتقدین از این سریال به صورت صحیح انتقاد کردن و بحث و تبادل نظر کردند و بعضی ها هم  این سریال را کاملا تخریب و انتقاد مقرضانه کردند. ولی به نظر من با همه این صحبت ها و گفتگو ها و انتقادها که بعضی از آن ها هم درست به نظر می رسید، تنها حسن و خوبی این سریال قسمت محتوا بود که کارگردان سعی کرده بود که فراتر از قرآن یا احادیث معتبر نرود و اجازه ندهد لطمعه ای به شخصیت پیامبر وارد شود که در این چند سال اخیر مشاهده کرده اید که بعضی از کارگردان های معروف با ساختن این نوع سریال ها به شخصیت و منش فرد مورد نظر اهانت کردند و دور از واقعیت سریال خود را پیش بردند. به امید که این کارگردان مذهبی بتواند سریال ها و فیلم ها خود از از همه نظر به صورت عالی بسازد.


نوشته شده در شنبه 88/2/12ساعت 10:20 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

فتح الله از در که درآمد، تعجب کردم.
دوباره همان لباس های همیشگی اش را به تن داشت: کهنه و پر وصله پینه!
جا خوردم.
از خودم پرسیدم: یعنی چه؟!
از فتح الله پرسیدم: ننه! کت و شلوارت کجاست؟
لبخند زد.
گفت: ننه سرت سلامت باشه.
گفتم: فتح الله!

گفت: به خدا ننه ...
گفتم: باز!
گفتم: پس چی؟
گفت: دوستم عروسی داشت.
گفتم: بخشیدی؟
گفت: نه!
مکث کرد و سرش را را پایین انداخت.
گفتم: نه!
گفت: نه که نه .. می دونی ننه ... راستش ...
گفتم: فتح الله!
گفت: هدیه داده ام.
گفتم: کت و شلوار را!
گفت: ننه مال دنیا، مال دنیاست.
گفتم: به خدا ننه ...
سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم. فقط نگاهش کردم.
با این که خوب می شناختمش، احساس کردم نمی شناسمش.
با خودم گفتم: این دیگر کیست؟!

به نقل از کتاب (چیدن سپیده دم) نوشته ی مریم زاغیان 


 

 


نوشته شده در دوشنبه 88/2/7ساعت 1:37 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

در آستانه ی عملیات خیبر در بین کمک ها و هدایای مردم، نامه و کمک های یک دختر 9 ساله، حکایت از حماسه ی دختران در دفاع مقدس دارد. او در نامه اش نوشته است:
(با سلام به امام زمان و درود به امام خمینی، سلام به رزمندگان اسلام. اسم من زهرا می باشد، این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم.
پدرم می خواست جبهه بیاید، ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد. من 9 ساله دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی باقی می روم، مادرم کار می کند. ما پنج نفر هستیم. پدرم مردو باید کار کنیم و من 92 روز کار کرده ام تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم. از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید و مرا کربلا ببرید؛ آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم. مادرم، خودم، احمد و بتول و تقی برادر کوچکم ، سلام می رسانیم.

خدانگهدار شما پاسداران اسلام باشد. 18/11/62

به نقل از کتاب (سفر نامه عشق) نوشته محسن نصری


نوشته شده در یکشنبه 88/2/6ساعت 12:24 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

توی زیر زمین بودیم که صدای انفجار بلند شد.
سقف ریخت.
روز، شب شد.
خواهر و برادر کوچکم را در آن جای کوچک گم کردم. مدتی سکوت شد. ناگهان صدای مادرم را شنیدم که ناله می کرد: « ای خدا بچه هایم»!
می خواستم جوابش را بدهم، اما غبار، حلقم را پر کرده بود. بوی نان تازه را که مادرم خریده بود و حتماً توی زنبیل بود‍، می بوئیدم. حتماً مادرم هم بوی خون ما را بوئیده بود. بزرگترین آرزویم این بود که بتوانم فریاد، بزنم: «مادر من زنده ام نگران نباش»
اما نمی شد.
صداها بیشتر شد و فریاد « الله اکبر» و « مرگ بر آمریکا» را شنیدم و دیگر چیزی متوجه نشدم.
مردم خوب ما، دست در دست هم، ما را از زیر آوار بیرون کشیده بودند. بعدها خانه یمان بازسازی شد.
زخم هایمان خوب شد، اما هر وقت صدای بمب از گوشه و کنار شهر بلند می شد، زیر آسمان روش هم اگر بودم، خودم را زیر آوار حس می کردم. تو! دوست من در هر کجای سرزمین ایران که هستی، تو که دلت نمی خواهد انگشت کسی خراش بردارد. تو که راضی نیستی تولیدات کشورت بمب و بمب افکن باشد. بیا دست به دست من بده بیا که کودکان فلسطینی تنهایند. هر روز گلوله و بمب و آتش است که بر سرشان می ریزد.
کودکان فلسطینی تنهایند. کودکان فلسطینی چشم در راهند. گوش کن صدایشان را می شنوی؟
آن ها من و تو را به یاری می خوانند. بیا دست به دست من بده تا با هم فریاد برآوریم برای کودکان مظلوم فلسطین. بیا تا دست هایمان را به دست های غمدیده ی کودکان فلسطینی بدهیم، تا از جهان، باغچه ای پرگل بسازیم و خود، گل های این باغچه ی کوچک، در این کهکشان بی انتها باشیم دوست من!


نوشته شده در چهارشنبه 87/12/21ساعت 8:10 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

من و خواهرم زهرا خیلی خوشحالیم. ما می خواهیم برویم یک جای خوب، یک جایی که پر از آدم های مهربان است. همه می آیند آنجا تا یک کم از شادی هایشان را به بقیه بدهند همه می آیند تا فرشته ها از آنها عکس بگیرند و ببرند پیش خدا.
دیروز روحانی مسجدمان می گفت: امروز آنجا پر از فرشته می شود. آنها آمده اند تا از آدم های خوب عکس بگیرند و اسمشان را بنویسند.
ما خوشحالیم که می خواهیم برویم آنجا. تازه قلک هایمان را هم می خواهیم ببریم.
آنها دیگر با ما به خانه بر نمی گردند. به جایش پیش بچه های دیگری می روند که به آنها خیلی احتیاج دارند. فرشته ها عکس قلک هایمان را هم می گیرند. حتما آنها هم توی عکس می خندند. روز جشن نیکوکاری، جشن قلک های خندان است.


نوشته شده در چهارشنبه 87/12/21ساعت 11:48 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

توی کلاس، بعضی ها چرت می زدند، بعضی ها برای هم، نامه می نوشتند. بعضی ها هم مثل من، سر تا پا گوش بودند. حرف های دبیر بینشمان، مثل همیشه به دل می نشست. دلم می خواست برای یک بار هم که شده به حرف هایش عمل کنم و نتیجه اش را ببینم. در راه بازگشت از مدرسه، ویترین مانتو فروشی ها را از نظر می گذرانم. چقدر از مانتوهای چهار خانه ای که امسال مد شده، بدم می آید. هیچ وقت ترکیب رنگ های متضاد را نپسندیدم. نمی دانم با آن صد هزار تومانی که دیشب بابا برای خرید عید تقدیمم کرد چه کار کنم؟ در کمدم که باز می شود، انبوه لباس ها بر سرم آوار می شوند، راستش امسال هیچ چیز چشم گیری در بازار ندیدم. اصلا همان مانتوی زرشکی پارسالم، آخ هم نگفته! آن قدر خوش رنگ و خوش دوخت است که تا به حال نمونه ای را ندیده ام. تصمیم را گرفتم؛ امسال مانتو نمی خرم.
چقدر مانتوهای چهار خانه ای که امسال مد شده قشنگ است. تصور داشتن یکی از آن ها هم دهان را شیرین می کند. بچه های مدرسه از خرید عید می گویند؛ از لباس های که مد شده؛ از قیمت های سر سام آوری که آن ها به راحتی در موردش حرف می زنند. امروز مریم به آستین پاره ی ژاکت مامان که از زیر مانتوام بیرون زده بود نگاه می کرد. آرام دستم را زیر نیمکت بردم و آستین را به داخل تا زدم. مانتو پیشکش، امشب مامان را راضی کنم تا آن ژاکت پنج هزار تومانی فروشگاه سرکوچه را برایم بخرد.
آقا این مانتو ها چنده؟
بیست هزار تومان
پنج تا تو سایزهای مختلف می خوام ، صد هزار تومان را روی میز گذاشتم و مانتوها را با شعف برداشت و مستقیم به خانه ی خانم نهاوندی رفتم، فاطمه خانم، زن دست به خیری است که همیشه بساط گل ریزان راه می اندازه با دیدن مانتوها چشم هایش از شادی می درخشید .
دستت درد نکند دختر جون، ایشاء الله عاقبت به خیر بشی. ایشاالله خوش بخت بشی - خانم نهاوندی دلم می خواد به دست کسانی برسه که واقعا محتاجند.  - خیالت راحت باشه خوب می دونم به کی بدمشون
پیچ کوچه را که رد می کنم تا سر خیابان می دوم. نمی دانم چرا امروز آسمان این قدر آبی است. آبی بدون حتی یک تکه ابر.

 


نوشته شده در سه شنبه 87/12/20ساعت 12:47 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |


کتاب وجودم را، دلم ورق زد، سرانگشت قلبم پر از نادانی شد.

قفل هر قلبی را که کلید ریا انداختم، باز نشد. گفتند: (کیلد سازی صداقت خوب کلیدهای می سازد.)

پیچکی عاشق در آغوش درختی بی نهایت بود، جواب دوستم بود وقتی گفت: (گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی)

پتوی پلکم کنار رفت و آب اشکم صورتم را شست، صبح شد و دوباره شروع شد : (گناهان من و پوشاندن تو)

غنچه ای از گل رویت را با لبانم چیدم و در کویر تنهاییم نهال کردم.

عباس احمدی


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/15ساعت 3:9 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

                                                                            

 به هوش که آمدم (چون فکری کردم حتما مرا به بیمارستان برده اند) گفتم: من کجا هستم؟ دورو برم را که نگاهی کردم دیدم همنجایی هستم که بی هوش شده بودم و این بهروز گامبول حتی حاضر نشده بود مرا تا بیمارستان ببرد. هنوز گیج و منگ بودم که بهروز آمد و گفت: مبل ها را آوردند، برو پولشو حساب کن در تمام عمر 30 ساله ام انسان به این پررویی ندیده بودم. خیلی دوست داشتم خفه اش کنم اما باید باور می کردم: آن گردن عریض و کلفت در دستهای بنده قرار نمی گیرد.
یک چک برای ماه بعد به آنها دادم البته یقین داشتم ماه آینده باید در زندان آب خنک نوش جان کنم.
روی مبل لم داده بود و لنگهای گنده اش را گذاشته بود روی میز دلم برای میز بیچاره که باید چند تن وزن را تحمل می کرد می سوخت البته میز و صندلی و تلوزیون و همه وسایل حتما دلشان برای این مفلوک بیچاره، می سوخت بلکه آتش بود.
یک سریال ایرانی از تلوزیون نشان می داد من خیالم راحت بود تا سرگرم دیدن فلیم است فکرش به خرید چیزی خطور نمی کند در نتیجه حس ماه آینده ی بنده زیاد طول نخواهد کشید. در همین افکار بودم که ناگهان چشم بهروز به دیوار منزل داخل تلوزیون افتاد و خواست چیزی بگوید بنده به یقین درک کردم بدبختی دوم اینجانب شروع شده است.
گفت: چند ساله خونتو ساختی؟ خیلی قدیمی سازه. رنگ دیوارش کلاً رفته، اعصاب آدم رو خط خطی می کنه روحیه ی آدم رو کسل می کنه، به نظر من یه رنگ می خواد چطوره زنگ بزنم بیان کاغذ دیواری بکشند / بزنند.
ایندفعه بنده کمی عرضه ی خودم را بدست آورده بودم کمی زبانم را در دهان مبارک چرخاندم و با بی شرمی تمام سرم را به نشانه ی رضایت تکان دادم واقعاً از آن هیکل و آن دست های 10 تنی می ترسیدم کافی بود با همان دست فقط یک ضربه به فک اینجانب بنوازد آنوقت فوق تخصص ارتوپدی هم نمی توانست فک پایین بنده را از فک بالایم تشخیص دهید.
می دانستم تا تلوزیون در سر جایش باقی است. مشکلات بنده نیز باقی خواهد بود.

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/12/15ساعت 10:45 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

 

چند روزی می شد لوله های حیاط نشتی داشت،‏ با خودم گفتم در این چند روز مرخصی تعمیرشان کن. آستین هایم را بالا زده بودم و افتاده بودم به جان لوله ها همانطور که لوله ها را تعمیر (!) می کردم تلفن (نمونه کامل خروس بی محل) زنگ خورد.
هر دو دستم تا آرنج سیاه شده بود و قادر به بلند کردن گوشی نبودم. بالاخره هر طور بود گوشی را برداشتم و گفتم: الو، طرف هم گفت: الو (این قسمت مکالمه بسیار مهم بود) تا صدای مرا شنید، مثل اینکه تازه یک سرنگ پر از ویتامین به او تزریق کرده باشند با صدای بلند و قبراق گفت: سلام اصغرآقا! رفیق صمیمی! من هر چه گوشه های پنهان ذهنم را گشتم تا یک دوست صمیمی با این تن صدا پیدا کنم، فایده ای نداشت گفتم: بخشید به جا نمی یارم بعد از اینکه حدود نیم ساعت وراجی کرد فهمیدم بهروز تعمیرکار است. اصفهان که بودم طیاره ام را پیش بهروز تعمیر می کردم. گفتم: حالا به جا آوردم فرمایشتان را بگویید. گفت: برای یه کاری اومدم تهران با خودم گفتم شما که تنها هستید این سه چهار روز رو بیام پیش شما تا بعد از این جمله دیگر چیزی نفهمیدم سقف مثل فرفره دور سرم می چرخید و دهانم نیمه باز قفل شده بود. هنوز داشتم فکر می کردم چه بهانه ای سر هم کنم تا از دست این اجل معلق راحت شوم که گفت: مزاحمتون می شم و بعد ناجوانمردانه گوشی را گذاشت.
هنوز چند ساعت نگذشته بود که در خانه را زدند بهروز بود از قبل چاق تر شده بود انگار دو سه راس هندوانه اعلای ده کیلویی زیر پیراهنش قایم کرده بود. گردنش عین تنه درخت هزار و پانصد ساله شده بود. (البته برای جذب توریست بسیار مفید بود) خلاصه، دوره بازنشستگی خوب به مزاجش ساخته بود. با آن هیکل گنده و بدقواره اش یک لحظه شک کردم بتواند از در داخل حیاط شود اما متاسفانه وارد شد) صورتش مثل تافتون سر محل، بزرگ شده بود و لپ هاش باد کرده بود، برای روبوسی جدا نمی دانستم کجای این صورت پهناور را ماچ کنم.
چند دقیقه ای می شد که داخل خانه نشسته بود، زبان این مرد گنده که یقینا (با این هیکل بدقواره) طولش به دو سه متری می رسید، نمی توانست بی حرکت بماند. زبان درازش جنبید و گفت: چطور می تونی روی زمین بنشینی، من اصلا عادت ندارم، نشستن روی زمین برای زانوها خیلی ضرر داره، من اگه جای تو بودم یه دست مبل می خریدم ، می ذاشتم توی خونه راستی یه مبل فروشی آشنا دارم اگه بخوای زنگی می زنم مبل بیاره مشکلی نداره؟
من که از شدت ناراحتی ورود این خلمن چانه خشکم را به دستم تکیه داده بودم بعد از شنیدن حرفهایش در همان حالت خشکم زد و تبدیل به مجسمه تفکر شدم به احتمال قوی سکته ی ناقص کرده بودم زبانم به کامم چسبیده بود و نمی توانستم به این مردک بگویم: (آخه مرتیکه ی گامبول چندرغاز ماهیانه من، کی به خرید مبل می رسه؟
بهروز وقتی دید چیزی نمی گویم، گفت (پس مشکلی نداره) و شروع کرد به شماره گرفتن و بعد بهترین و گران ترین دست مبل را سفارش داد .
سکته ی ناقص بنده تبدیل به کامل شد و بیهوش روی زمین افتادم .....

ادامه دارد چند ساعت دیگه


نوشته شده در سه شنبه 87/11/29ساعت 11:11 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

آنقدر فشار را تحمل کردم، دستهایم را روی پاهایم فشار می دادم و میخ و صاف ایستاده بودم تا یک وقت ادرار اینجانب نریزد و آبرویم پیش آن همه مسافر نرود.
دیگر نزدیک بود حادثه ی فجیع مذکور رخ دهد که بالاخره اتوبوس در یک ایست بازرسی ایستاد. با احتیاط کامل پایین رفتم و دوستم نیز برای دلداری بنده، پایین آمد و سریعا به ماموری که دم در پاسگاه ایستاده بود گفت : (رفیقم شدیدا دستشویی دارد، می شود .... )
من فقط با اشاره منظور را می رساندم و اصلا نمی توانستم صحبت کنم چون اگر فقط یک کلمه حرف می زد، ممکن بود تمرکزم به هم بخورد و گلاب به رویتان منطقه ی انتظامی، افتضاحی شود. مامور گفت: (امکان ندارد، اینجا یک منطقه ی کاملا نظامی است) من که امیدوارانه دستانم را آمده کرده بودم تا دکمه ی شلوارم را باز کنم، با شنیدن این حرف کاملا امید خود را از دست دادم و تقریبا تا مرز مردن رفتم با تمام این احوال با حرکات چشم و ابرو و بینی، حتی گوش، عاجزانه به مامور التماس می کردم .
دوستم گفت : ( آخه پس چه کار کنیم)  جواب داد: (بره پشت پاسگاه، کارش رو انجام بده) بنده که انگار منتظر همین یک پاسخ بودم، دوست و مامور و پاسگاه و ... را فراموش کردم و تا در توان داشتم دویدم. اگر سرم فقط سه یا چهار پت مو داشت. واقعا فکر می کردم آن چهار پت مو، یالهای من است و خودم اسب تشریف دارم .
بعد از تمام شدن سوار کاری، و تمام شدن کار، وقتی سوار اتوبوس شدم به این فکر می کردم که من چقدر ضعیفم که حتی برای دستشویی رفتن نیاز به غیر دارم و حواسم را جمع کردم که بعد از این هیچ وقت مغرور نشوم.


            خاطره ی سفر مشهد - تهران

 


نوشته شده در یکشنبه 87/11/27ساعت 10:22 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak