سفارش تبلیغ
صبا ویژن











آسمان مال من ...

 

 طلوع می کند آن آفتاب پنهانی

ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی

دوباره پلک دلم می پرد نشانه چیست

شنیده ام که می آید کسی به مهمانی

کسی که سبزتر است از هزار بار بهار

کسی شگفت، کسی آن چنان که می دانی

                                                           مرحوم قیصر امین پور

 


نوشته شده در پنج شنبه 87/2/12ساعت 11:5 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

گویند: طالب علمی بود بی طالع، هر گاه می رفت که رخت بشوید هوا ابر می شد و باران می بارید . روزی به دکان بقال رفت که صابون بخرد، درهمی به بقال داد و گفت:آن را بده، اسم نبرد، بقال نفهمید، که او چه می خواهد؟

گفت: روغن می خواهی یا برنج یا آرد؟ هر چه نام برد گفت: نه، آخر بقال گفت : صابون می خواهی؟ گفت: آهسته که آسمان نداند!


نوشته شده در پنج شنبه 87/2/12ساعت 9:30 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

تازه به جبهه آمده بود و عقیده داشت هیچ چیزی جز شوق شهادت او را نمی توانست به جبهه بکشد.

استعداد خاصی در تیر اندازی و گرفتن گرا داشت. معمولا از گروه جدا می شد و به نقاط ویژه ای برای گرفتن مخابره گرای دشمن می رفت. هر کس از کار او تعریف می کرد،می گفت

من بی لیاقت گرای دشمنو می گیرم، اما شما گرای شهادت رو.

یک روز پشت خاکریز، زیر رگبار پی در پی دشمن، در حالی که از ترس، چهره اش خیس عرق بود، به یکی از بچه ها گفته بود؛ عن قریب بود که همه مون شهید بشیم. و او جواب داده بود : شهادت بسته به امر حق و لیاقت بنده است، نه آتش و رگبار دشمن. اگر رفتی پشت تریبون زندگی و شهادت دادی که من بنده خدا هستم، آن وقت پشت خاکریز هم که نباشی، شهد شهادت را می تونی تجربه کنی. در ثانی، بعضی ها تانک خدا هستن، مهمات خدا و نماینده خدا هستن . خدا نمی خواد به این زودی از کار بیفتن و عزل بشن.

روزهای سخت جنگ می گذشت. رفقایش یکی یکی شهید شده بودند. پنج سال جبهه را تجربه کرده بود، اما هنوز وقت اجابت دعایش نرسیده بود: شهادت!

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 87/2/5ساعت 12:6 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

مردی وارد مسجد شد و دید تکبیر می گویند. از یکی پرسید: نماز چندم است ؟ جواب دادند: تمام شد. گفت: آه! شخصی از میان جمعیت برخواسته و گفت: حاضرم تمام نمازهایم را با آن آه عوض کنم و چنین کردند. شب هنگام آن که آه را خریده بود در عالم خواب دید که پاداش بزرگی به او داده اند .

آن یکی از  جمع  گفت این  آه  را          تو به من ده و آن نماز من تو را

شب به خواب اندر بگفتش هاتفی        که خریدی آب حیوان و شفی


نوشته شده در سه شنبه 87/2/3ساعت 9:50 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

سنت ساده زیستی

ساده زیستی از سنت های حسنه ای است که از سیره معصومین علیهم السلام به یادگار مانده است . مولای متقیات علی علیه السلام در یک کلام زیبا مردم را به ساده زیستی سفارش کرده و فرمود: تخففوا تلحقوا: سبکبار شوید تا برسید. (نهج البلاغه - خطبه 21)

خاطره ای از شهید رجایی

شهید رجایی که به ریاست جمهوری انتخاب شده بود، هیچگاه از سنت حسنه ساده زیستی دست بر نداشت و مانند مردم عادی زندگی می کرد. وی در یکی از خاطرات خود می گوید: یک بار که اتوبوس دو طبقه سوار شده بودم، راننده اتوبوس با شاگرد خود در مورد افزایش قیمت پیکان که به یکصدهزار تومان رسیده بود صحبت می کرد و می گفت: شنیده ای که قیمت پیکان صدهزار تومان شده است؟ شاگرد به او گفت: بشود یک میلیون تومان، آن موقع که قیمت سی هزار تومان بود، ما قشر مستضعف نمی توانستیم ماشین بخریم، حالا هم نمی توانیم ، بعد نگاهی به من کرد و به راننده گفت: مثلا این آقا را ببین! چقدر شبیه آقای رجایی است! ولی حالا او کجا زندگی می کند و با چه ماشین هایی رفت و آمد می کند و این بنده خدا هم آمده سوار اتوبوس دو طبقه شده است . راننده هم حرف او را تایید کرده و کلی هم به من بد و بیراه گفت . من به او گفتم: آقای راننده! حالا شما از کجا می دانید شاید این بنده خدا هم مثل شما زندگی می کند. راننده جواب داد: نه آقا، تو هم دلت خوش است، شما چقدر ساده ای ! آن ها زندگی ای دارند که به خیال من و تو هم نمی رسد، شاگرد او هم مرتب حرف راننده را تایید می کرد و من نگفتم که خود رجایی هستم .

مکن تعلق خاطر به نقش صفحه دهر                   جریده وار همی زیّ و ساده وش می باش (‏جامی)

منبع خاطره : جمهوری اسلامی، 8/6/1380

 


نوشته شده در چهارشنبه 87/1/28ساعت 11:7 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

در حج سال 72 پیرمردی در سن 108 سالگی عازم حج بود . از لحاظ نیروی جسمانی خوب، سرحال، و با قامتی بلند و موزون. به گفته خود او در طول عمرش از روغن نباتی استفاده نکرده بود. محل سکونت او در دامنه کوهی سر سبز و خرم قرار داشت. به او گفتم حمد و سوره را بخوان. گفت: الله، محمد، علی، فاطمه، حسن، حسین، الله اکبر. گفت : این نماز است!
همراه کاروان آمد و وارد فرودگاه مهرآباد شد ولی پس از ورود افراد کاروان به ترمینال ناپدید شد. کار از کار گذشته بود. پیدا نشد. هواپیما پرواز کرد. بعد از چند روز از اعمال عمره تمتع را انجام داده بودند پیر مرد با همان لباس شخصی بدون احرام وارد مکه شده بود و با توجه به اینکه پلیس مانع شد او را به مسجد تنعیم بردیم و محرم کردیم. نیت اعمال را به او تلقین کردم از اول تا آخر دست او را گرفتم و گام به گام تا اعمال به پایان رسید.
پس از آنکه به مدینه منوره مشرف شدیم با او مزاح کردم اینجا مدینه منوره است حرم رسول خدا (ص) و ائمه بقیع (ع) و شما هم الحمدالله حاجی شده اید اگر زندگی خوبی از لحاظ مسکن، همسر، ماشین و دیگر امکانات در این سرزمین مبارک برای شما فراهم شود و تا آخر عمر و در خدمت این عزیزان بمیری راضی هستی؟ پاسخ داد: نه نه . هر چه زودتر مرا از این جا نجات بده!!  و به ایران ببر.

 

خاطرات حج - روحانی معین -شماره پرونده 13325

 


نوشته شده در شنبه 87/1/24ساعت 10:10 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

خـفـته خـبـر نـدارد ســر بــر کـنار جـانــان        ایــن شــب دراز بــاشــد بــر چــشم   پـاسـبـانــان

بـر عقل مـن بخـندید گــر در غـمـش بـگریم      ایـــن کــارهــای مشـکــل افـــتـــد بـه کــاردانــان

دل داده را مــلامــت گـــفتـن چــه ســود دارد     مـی بــایــد ایــن نـصـیحـت، کـردن بــه دل ستانــان

با من ز پای بـرگیر ای خوب روی خوش رو     تــــا دامــنــت نگــیـرد دســـت خــــدای خـــوانــان

مــن تــرک مــهر ایـنان بـر خـود نمی شناسم      بـــگــزار تــا بـــیــایــد بــر مـــن جـــفــای آنــان

روشن روان عاشـــق از تـــیر شــب ننــالــنـد     دانــــد کــه روز گــردد، روزی، شــب شــبـانـان

بــا مــن مــکـن کــه من دسـت، از دامنت بدارم   شـمشیــر نــگسرانــد پــیــونــد ز مــهـر بـانــان

چشم از تو بر نگیرم، ورمــی­­کــشــد رغـیبم       مـشـتـــاق گــل بــسـازم  بـــا خــوی بــاغـبـانــان

مـــن اخــتیار خــود را تسـلیم عشـق کــردم        هـمـچـون زمــان اشـــتر در دســـت ســاربــانــان

شاید که آستینت بر سر زنم سعدی                 تا چون مگس نگردی گرد شکر دهانان


نوشته شده در چهارشنبه 86/11/17ساعت 1:9 عصر توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

فصل تقسیم گل و گندم

چشم ها ، پرسش بی پاسخ حیرانی ها

دست ها، تشنه تقسیم فراوانی ها

با گل زخم، سر راه تو آذین بستیم

داغ های دل ما جای چراغانی ها

حالیا، دست کریم تو برای دل ما

سر پناهی است در این بی سر و سامانی ها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی

ای سر انگشت تو آغاز گل افشانی ها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید

سایه امن کسای تو مرا بر سر بس

تا پناهم دهد از وحشت عریانی ها

چشم تو لایحه روشن آغاز بهار

طرح لبخند تو پایان پریشانی ها

  قیصر امین پور



نوشته شده در یکشنبه 86/9/18ساعت 10:48 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

تبصره

تازه وارد بود و سال اول، چند روزی بود که از ورودش به مدرسه می گذشت ولی جا و مکان مشخصی نداشت . آخر بنا به نظر معاونت مدرسه قرعه فال به نام حجره ما افتاد .
وسایلش را جمع کرد و وارد اتاق شد . سید خوش صورت و با ادبی بود . قیافه اش برایم خیلی آشنا بود . سلام کرد و با کسب اجازه از بقیه هم حجره هایش گوشه ای را برای خود اختیار کرد و بخشی از وسایلش را آن جا گذاشت و بخش دیگر را به راهنمایی هم حجره هایش به داخل پستو برد .
در حجره 5 نفره ما من پیشکسوت بودم . امسال علاوه بر اختصاص ساعاتی به یادگیری دروس تعیین شده، ساعتی را هم به تدریس در پایه اول می گذراندم . یادم آمدم   که صبح او را در مدرس دیده بودم . پس از جابه جایی وسایلش با قوانین حجره آشنا شده :

1. نظافت حجره در روزی مشخص به صورت دست جمعی انجام می گیرد؛

2. جمع و جور کردن لوازم شخصی بر عهده خود شخص است ؛

3. شستن ظرف های شام نوبتی است و ....

چهارمین شبی بود که از آمدنش می گذشت، امشب شستن ظرف ها بر عهده من بود.
ظرف ها را جمع کردم و به ظرفشویی انتهای سالن بردم . تا شیر آب را باز کردم  حضور کسی را در کنار خود احساس کردم و دستی که روی شانه ام بود . صدای خودش بود که می گفت : شیخ کمک نمی خواهی ؟!
خندیدم و گفتم : صدای هل من معین مرا چگونه شنیدی؟!
خندید و اسکاچ را برداشت و با هم مشغول شستن شدیم . اشتیاق وصف ناپذیری به یادگیری داشت : از چگونگی مطاله دروس، محاسبه، مراقبه و ... و من هم گوش مفت گیر آورده بودم و ...
شستن ظرف ها که به اتمام رسید سبد را برداشتیم و به حجره آمدیم و ظرف های شسته که داخل پستو قرار گرفت، دستش را به طرف طاقچه دراز کرد و مسواک را برداشت ، فکر کردم می خواهد مسواک را به من بدهد . نگاهش را در نگاهم دوخت و با لخند گفت: با اجازه برای انجام مسواک بیرون می روم .
خنده ام گرفتم و گفتم : سید! در قوانین حجره ما نبود که مسواک اشتراکی باشد ، با تعجب به من نگاه کرد و گفت : حاجی ! این که مسواک خودم است . هر شب پس از انجام مسواک روی همین طاقچه می گذاشتم .
از من اصرار و از او انکار تا این که یادم آمد علامت ضرب دیدگی مختصری در انتهای مسواکم ایجاد شده بود . با اشاره به انتهای مسواک کمی از اطمینانش کاسته شد و مشغول جستجوی مسواک در میان وسایلش شد . پس از کمی تفحص یادش آمد اصلا مسواکش را از جیب بغل ساکش خارج نکرده .
هم حجره ها که از این واقعه متبسم شده بودند و با ما مزاح می کردند تبصره دیگری را به قوانین حجره مان اضافه کردند که استفاده از مسواک همرنگ و یک شکل درون حجره ممنوع می باشد!

 

 

 


نوشته شده در شنبه 86/9/10ساعت 11:56 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

روزگار غریبی است! به جایی که به ژرفای چشمان هم دیگر نگاه کنیم و افق لایتناهی را از پنجره پلکانمان رصد کنیم، به نظاره دکمه و یقه و آستین همدیگر می نشینیم.
روزگار عجیبی است! به جای آنکه یکدیگر را به خاطر داشته های الهی و انسانی بخواهیم، همدیگر را برای تعلقاتی می خواهیم که بود و نبودشان ، نقشی در الفت و دوستی الهی و انسانی ندارد.
فکرش را بکنید، هر عروسی، هر چند فقیر و بی چیز، می کوشد تا لباس نوی را برای شب عروسی اش تهیه کند ، حتی اگر شده آن را از همسایه اش عاریه بگیرد و هر دامادی هم دوست دارد در آغاز زندگی مشترک لباسی نو بر تن همسرش کند . حتی اگر برای خرید آن از چیزی بگذرد که به آن عشق می ورزد.
فکرش را بکنید، دامادی تمام دارائی اش را که یک زره است بفروشد و با پول آن، پیراهنی نو برای همسرش بخرد تا در آغاز زندگی نو، او را در خلعتی نو ببیند اما شب عروسی پیراهن نو را بر تن همسرش نبیند و هرگز هم از او نپرسد چرا؟
فکرش را بکنید ، صبح روز بعد از عروسی، پدر عروس با کاسه ای از شیر به ملاقات دختر و دامادش بشتابد و با کمال تعجب او هم چون دامادش ، دخترش را با همان پیراهن کهنه ببیند؟
او هم می توانست چون دامادش هرگز لب به سخن نگشاید و از دخترش نپرسد که پیراهن نوت کجاست؟ اما چرا او سکوت را شکست؟
پدر می توانست چون دامادش هرگز از دخترش پرسش نکند و واژه ای به نام «چرا» بر آغاز این جمله قرار ندهد:
«چرا دلبندم لباس نوت را بر تن نکرده ای؟»
و دختر هم می توانست با ایهام و اشاره اما با احترام چنین پاسخ ندهد:
«دیشب در راه آمدن به خانه علی (ع) کنیزی از تنگی معیشت به من شکوه برد و دست تمنا به سوی من دراز کرد و من جز پیراهن نو که بر تن داشتم چیزی نداشتم، آهسته از مرکب فرود آمدم و دور از چشم مردم و در گوشه ای در حلقه زنان همراه، پیراهن نو را به کنیز بخشیدم و لباس کهنه خود را بر تن کردم»
و باز پدر می توانست هرگز این جمله را بر زبان نیاورد
«دلبندم باید رعایت حال همسرت را می کردی و پیراهن نوت را بر تن نگه می داشتی»
و باز دختر می توانست راز این بخشش را چون هزاران راز سر به مهر دیگر خود پنهان کند و در پاسخ به پدرش نگوید:
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون » (آل عمران / 93)
مگر چیزی از این دختر و دامادش از پیامبر (ص) و چیزی از پدر نزد داماد و دخترش پنهان بود تا پدر و دختر لب به سخن بگشایند و داماد لب فرو بندد، جز آن که خانه این داماد و دختر «مدرسه زندگی» بود و آن دو آموزگار بشریت...
دختر می خواست بگوید که: داماد او را نه برای پیراهن نو بلکه برای ژرفای نگاه او می خواهد ، نگاهی که در رصد آن هزاران کهکشان معنویت و ایثار نمایان است و داماد می خواست بگوید: که دختر هرگز به کفش های وصله دار داماد نگاه نکرد. او را برای آن برگزید که از همه تعلقات دنیا رهیده بود و ...
داماد ، دختر را برای خود دختر و دختر داماد را برای خودش می خواست .
داماد زره اسلام بود و روزی که زره اش را برای زندگی مشترک به بازار برد و فروخت، برای دختر بود نه برای پیراهن نو و دختر هم به خوبی می دانست که او زره اسلام است نه پیراهن او و روزی دست غاصبان می رود تا سینه شوهرش را بشکافد، اوست که باید زره شود و میان در و دیوار فریادی را سر دهد که در گوش هر شیعه هنوز طنین انداز است.

برگرفته از هفته نام اینترنتی پیام کوثر


نوشته شده در پنج شنبه 86/4/28ساعت 9:29 صبح توسط احمدی عشق آبادی نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak